مرداد سال ۹۱ بود.
پشت میز کارم در شرکت نشسته بودم و توی گوگل دربارهی یوگا جستوجو میکردم.
به یک سایت رسیدم که کلی مقالهی ترجمهشده دربارهی یوگا داشت.
با خودم گفتم:
«وای، چه آدمهای خوبی که اینهمه مقاله رو ترجمه کردن و رایگان در اختیار بقیه گذاشتن!»
اما فقط این نبود.
از توی متنها، از بین جملهها، یه چیزی از یوگا توی دلم نشست.
نمیدونستم دقیقاً چیه، ولی خوشم اومد.
دیدم اون سایت با اون حال خوب و آدمهای مهربون پشتش، یک مرکز معتبر یوگاست.
زنگ زدم و گفتم:
«میخوام بیام کلاس یوگا.»
قرار شد دوشنبه ساعت ۵:۳۰ اونجا باشم.
ثبتنام کردم… و اینجوری شد که من وارد دنیای یوگا شدم.
اولش ظاهراً به نیت تناسب اندام رفتم سراغ یوگا،
اما در واقع، یه خلأ عمیق درونم من رو به این مسیر کشوند.
انگار یه چیزی گم کرده بودم…
یه تکهای از خودم که نمیدونستم چیه، ولی نبودش رو حس میکردم.
فکر میکردم شاید بتونم توی مسیر یوگا پیداش کنم،
و اون گمشده، خودم بودم.
یوگا کمکم کرد قدمبهقدم به خودم نزدیکتر بشم،
به توانمندیهام، به حقیقتی که همیشه باهام بود ولی فراموشش کرده بودم.